اسماء جونی.عزیزدلیاسماء جونی.عزیزدلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

اسماء کوچولوی من......

بدون عنوان

سلام عزیزدلم سلام دختر کوچولوی شیطونم الهی فدات بشم این روزا خیلی شیطون و ملوس و نانازتر شدی و دیگه نمیتونم به وبلاگت زودتر ازین سربزنم. البته الانم داری از سروکولم بالا میری و مدام میخوای دکمه ها روبزنی. خیلی کارای جدید و بامزه ای انجام میدی و من و بابا فقط مدام قربون صدقه ت میریم وبه کارات میخندیم. چهار دست و پارفتنت که خیلی شیرینه.قربونت بشم الهی.تموم خونه رو موانع گذاشتیم تا شما کمتر آسیب ببینی ولی مدام از یه گوشه کناری راه پیدا میکنی و کله س که میکوبی اینور و اونور.....دیگه میتونی وقتی دراز کشیدی خودت پاشی بشینی.و وقتی میخوای برگردی و نگاه کنی یه وری رو دستت وای میسی و نیگا میکنی و با دل و قلب ما بازی میکنی... ...
26 فروردين 1393

هشتمین ماهگرد اسماء کوچولو

عزیز دل مامان و بابا هشت ماه کنارهم بودنمان به سرعت باد گذشت وا اینقدر بی توبودن حتی برای چند لحظه برایمان سخت شده که انگار سالهاست با تو بودیم. دوستت داریم برای همیشه و به وسعت همیشه هشت ماهگیت مبارک کوچولوی ما ...
18 فروردين 1393

سال نو مبارک

                  سال نو مبارک                                         سال جدید امسال برای ما با وجود اسماء کوچولو خیلی زیباتر آغاز شد.                                                                           آرزو دارم سالهای سال دخترم سال جدیدش را با توکل بر خدا و دلی شاد آغاز کن...
18 فروردين 1393

اسماء جونم یه ذره تب داره

سلام   سلام دخترم...عزیز دل مامان ...همه ی زندگی مامان ... هرروز که بزرگتر میشی من و بابا بیشتر عاشقت میشیم.الهی فداتشم که اینقدر شیرینی...  قبلا  که میذاشتمت پیش کسی و میرفتم بیرون،راحتتر بودم ولی الان خیلی زود دلم برات یه ذره میشه.فدای اون چشمای کوچولوت بشم. یه چند روزی رفتیم خونه باباجون و برگشتیم از روزی که برگشتیم یه کم بیحال شدی،یه شب یه کم تب کردی و جیگر مامان و کباب کردی،الان بهتری و خوابیدی.نمیدونم برا دندونته یا سرما خوردی؟؟  الهی هرچی که هست زودتر خوب بشی   الان بیدارشدی وکمی شیر خوردی و یه کم غلت زدی و پاشدی انشال...
27 اسفند 1392

اسماء کوچولوی من 7 ماهه میشود

سلام  اسماء کووچوولووی من حالا دیگه یه جیگرطلای هفت ماهه ست.خدایا شکرت دختر نانازم خیلی خوشحالم از اینکه این مدت تو هم پیش ما بودی و ما هرروز داریم بزرگ شدنتو میبینیم.عـــــــــــــــــــاشقتـــــــــــــــــــــــــــــم   . تارهای گیتارم را به لرزش در می آورم تا بارها و بارها به تو بگویم دوستت دارم بارها این تارها به صدا درمی آیند و میگویم: تولـــــدت مبارک بهترینم             راستی دیشب خاله مهناز اینا اومدن خونمون.خیلی خوش گذشت.... بزرگ شدن حرکات و کارهای اسماء کاملا مشخصه...دخترم دیگه دوست ند...
17 اسفند 1392