ماه سیزدهم
عمر مامان ، عشق مامان، سلام
خشگلم کلی حرف برات دارم که اگه بتونم حداقل نصفشو برات بنویسم خیلی خوب میشه
از سه هفته پیش شروع کنیم که شب بعد از تولدت داشتیم آماده میشدیم که برگردیم
خونمون دیدم یه کم بدنت داغه...گفتم شاید از دندونته(آخه شما در زمینه ی دندون یه کوچولو تنبلی.فقط دو تا پایین دراوردی)
بعد که راه افتادیم وسط راه تو جاده کلی بالا آوردی که منم کلی نگران شدم .
فرداشم که یکشنبه بود با 2 روز تأخیر رفتیم واکسن یکسالگیتو بزنیم که گفتن فقط شنبه ها
میزنیم برو شنبه ی دیگه بیا...منم نگرانتر بخاطر تأخیر واکسن و باهم برگشتیم خونه
که متوجه شدم دوباره تب کردی و بیحال شدی و منم سعی کردم تا بعد ازظهر که بابا میاد
خنکت کنم و با یه تشت کوچیک همه ش با هم آب بازی کردیم و دست و پاتو خنک میکردم
بابا که اومد سریع رفتیم دکتر...که میگفت این یه ویروسه که بخاطر گرما اومده و خدارو شکر
چیزی نیست و دارو داد...........فدات بشم ...امیدوارم هیچوقت مریض نشی نفسم
جمعه باز رفتیم خونه ی بابا جون.شنبه هم همونجا واکسنتو زدی یعنی روز25 مرداد و خدارو
شکر اصلا اذیت نشدی.فقط همون لحظه یه کم گریه کردی..قربون گریه هات بشم عزیز دلم
آخر هفته هم عمه جون و وروجکاش و باباجون ومامان جون و عمو جون
اومدن خونمون و شب
رفتیم پارک عباس آباد که خیلی خوش گذشت...
عاشق وسایل بازی شده بودی که البته فقط
تابش به سن شما میخورد ما هم سوارت کردیم و کلی کیف کردی
ولی وقتی تموم میشد
گریــــــــــــــه ،مگه پایین میومدی بازم که سوارت میکردیم دوباره آخرش همین بساط
فدای دخملم که مث مامانش عاشق شهربازی و هیجانه
تازشم عمو از پایین قصربادی میذاشت بشینی با سرعت میخواستی بری و ما هم میترسیدیم
که بچه های بزرگتر باهات برخورد کنن و هی میگرفتیمت و بازم گریـــــــــــــــــــــه
اصن یه بساطی
خــــــــلـــــــــــاصـــــــه در کل عاشق پارک و د د میباشی
فقط دوست نداری دستتو بگیریم و در پستی بلندی ها گاها ولو میشی
(معمولا یه مقدار که راه میری و احساس خستگی میکنی بدون توجه به موقعیت و مکان همونجا اتراق میکنی)
و بدتر اینه که به شهرداری هم کمک میکنی و آشغالای ریز و درشت و کمکشون جمع میکنی
وصد حیف که گاها مزه مزه هم میکنی
داریم میریم پارک
امیرمحمد
فاطمه
فاطمه و امیرمحمد صورتاشون و نقاشی کردن
جای همه تون خالی خیلی خوش گذشت
روز بعدش هم عمومهدی(عموی بابا)اومدن که البه زیاد نموندن ولی خب با صدرا بازی کردی که
البته گاها سر اسباب بازی دعواتونم میشد چون هرچی صدرا میگرفت دستش شما دقیقا
همونو میخواستیش.اونم فرار
دیگه برات بگم که راه رفتنت خیلی بهتر شده و قبلا وقتی از جایی که یه ذره ارتفاع داشت
میخواستی رد بشی یا به کمک زمین یا دستتو میدادی که بگیریم،
ولی الان یه کم تمرکز میکنیو خودت پاتو بلند میکنی
....ماشالله به دخمل باهوشم....
دیگه شدی دخمل گل خونه تقریبا هرچیزی رو که میگیم بیار و متوجه میشی
و برامون میاری مخصوصا کنترل...چون عاشق کنترل تلویزیونی ...
یعنی از خواب که پا میشی و میبینی تلویزیون
خاموشه سزیع میگردی کنترلا رو میاری و یه کم دکمه هاش و میزنی و اگه روشن نشد سریع
میاری میدی به من و با اشاره میگی روشن کن......بماند که وسط نگاه کردن ما هم یهو
خاموشش میکنی و تا خاموش شد میدوی باز کنترل و میدی و فـــــرار و باز که روشنش کردیم
دوباره میگری میبری و باز... اصن یه بســــــــاطـــــــی
اینجا رفتی اون بالا رو ریختی به هم و کنترل به دست داری تی وی میبینی
بماند که وسایل کابینت هر روز وسط آشپزخونه س......و اگه در کابینت به هردلیلی باز نشه...
اصلا نمیشه ...باید باز بشه
راستی یه روز که حموم کرده بودی و خیلی خوابت میومد یهو تقاضای آب کردی منم برات آب
آوردم و بعد اشاره کردی به یخچال و با گریه بطری آب و خواستی...منم آوردم یه کم بازی کردی
و بعدش خوابیدی رو زمین و داشت خوابت میبرد که یهو پا شدی وایسادی سرپا ...منم داشتم
نگات میکردم که یهو با سر محکم خوردی رو شیشه بطری آب.......من فقط مبهوت وایسادم
تا سرتو بلند کنی ببینمت........که دیدم از گوشه ی چشمت داره خون میاد........
وآآآآآآآآآآآآآآآآآی نمیدونی چقدر ترسیدم و چقدر گریه کردم
البته خداروشکر چیزی نبود وزوووود خوب شدی ولی انشالله هیچوقت هیچ اتفاقی برای هیچ
بچه ای نیفته ... خیلی سخته
آخر این هفته هم بابایی و مادرجون همراه بابامراد و عزیزماهی(پدربزرگ و مادر بزرگم) و میلاد
پسرعمه م اومدن خونمون و همزمان خاله مهری و خونواده شم اومدن که شب رفتیم گنجنامه
و خیلی خوش گذشت........................................
عاشقتم دخترم
اسماء کوچولوی من 390 روزه شده...