اسماء جونی.عزیزدلیاسماء جونی.عزیزدلی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

اسماء کوچولوی من......

سپاس

سپاس خدايي كه باران رحمتش را با حضور تو بر من ارزاني داشت و فرشته‌ ي نازنيني را بر من هديه كرد ؛ سپاس و هزاران سپاس تقديم به صاحب چشماني كه موجب آرامش من است و صدايش دلنشين ترين ترانه ي من از بودنت باوري برايم ساخته كه بي تو بودن را باور ندارم چه خوب شد كه بدنيا آمدي و چه خوبتر كه دنياي من شدي دختر نازنيم ، هديه ي باشكوه خدا ، عشق من ، دوستت دارم   ...
6 اسفند 1392

بدون عنوان

سلوم الان ساعت یه ربع به یک شبه نخود مامان امشب بیخواب شدی و من دارم باهات بازی میکنم. خواستم بنویسم الان برا اولین بار گفتی د د د د (با فتحه) الانم داری گریه میکنی بریم لا لا  شب بخیر
4 اسفند 1392

یه بغل عکس

اینم عکسای مدتی که رفته بودیم مهمونی اینجا قبل از اینکه جلو موهاش کوتاه بشه.خونه باباجونه نشسته رو صندلی دختر عمه فاطمه           اینجا محو تماشای بلبل عمو جونه       اینم اسماء و امیرمحمد       اینجا دیگه  اومدیم خونه بابایی(بابام)     این دست دایی جونه       اسماء ، محمد مبین و طه       اسماء و امیرعباس......اون آقا پسرم که بالا سرشون نشسته محمدمهدی پسرعمه منه                   &...
3 اسفند 1392

بدون عنوان

سلآآآآآام گلکم سلام،عزیزم سلام،دختر نازم سلام،فدای دستای کوچولوت بشم الهی الان که دارم برات مینویسم بغلم نشستی و داری حسابی شیطونی میکنی.یه مدته نتونستم چیزی برات بنویسم.الان یه هفته است که من وشما از یه سفر سه هفته ای خونه باباجون و بابایی برگشتیم خونه خودمون.ولی متاسفانه من حسابی سرماخوردم،3روز پیشم مامانی اومد پیشمون و کلی کمک کرد.امروزم با دایی و بابایی برگشت.شما هم که فداتشم خیلی بامزه شدی.الان دیگه سوپ میخوری،نون و از دستمون به زور میگیری و با عجله میذاری دهنت،از فرنی و شیربرنج خوشت نمیاد،روز27بهمن خودت تنهایی نشستی فرداشم برای اولین بار گفتی م م م  الهی             &nb...
2 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام دیروز دوباره بابا رفت خونه و ما خونه بابایی موندیم پنجشنبه شما واکسن 6ماهگی تو زدی. الان دو روزه یه کم بی قراری. دیشب فک کنم خواب دیدی ساعت 3 با جیغ از خواب پریدی و یه مدل جدید فقط گریه میکردی. از دیشبم دیگه فقط این مدلی گریه میکنی. دایی جون و مامانی چون خیلی اذیت میکردی و شیر نمیخوردی تو رو تو پتو میخوابوندن. حالا عادت کردی. امشب رفتیم خونه حنانه جون و شما دوتا با هم بازی کردین. خونه عمو برا اولین بار چند قاشق شیر برنج خوردی. نوش جونت عزیز دلم   ...
19 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام.جای شما نی نی وبلاگی ها خالی.دیروز حسابی خوش گذشت. رفته بودیم برا استقبال دایی علیرضا(دایی بابای من) که از مکه میومد.جای بابا خیلی خالی بود.آخه ما الان خونه بابایی (بابام)هستیم.دیروز همه فامیلهایی که خیلی وقت بود ندیده بودم،بودن.کلی نی نی جدید دیدیم.امیرعباس،سنا،اسرا،ضحی،طه،باران،هستی،حلماوحنانه هم که با ما بودن.یه عالمه نی نی دیگه هم بود.البته شما واسه شیر خوردن چون شلوغ بود و دوس داشتی همش نگاه کنی ،شیر نمیخوردی و بجاش گریه میکردی.ولی بازم خوش گذشت.همه اونایی که چندوقت پیش کوچولوهای مجلس بودن،بزرگ شده بودن و نی نی های جدید جاشون و گرفته بود....یادش بخیر...... فردا باید واکسن6ماهگیتو بزنیم. امروز بابامیاد.دیگه باید برم.چون دیروز ...
16 بهمن 1392

بالاخره اومدیم

سلام به دختر گلم و نی نی وبلاگی های ناناز............ ببخشید ما یه 2هفته ای نبودیم الانم خونه بابایی(بابام)هستیم.یه هفته اولم خونه باباجون بودیم. اسماء جون شما که حسابی کیف کردی...خیلی تحویلت میگیرن هآآآآآ چند روز پیش عمه ی بابات از مکه اومد.رفتیم استقبال.راستی روز قبلش که رفتی حموم میخواستیم جلوی موهاتو کوتاه کنیم چون خیلی چشمای کوچولوتو اذیت میکرد که؟؟؟بدلیل شیطنتهای فراوون حسابی کوتاه و ضایع شد ......اشکال نداره چند روز دیگه بلند میشه خشگل میشی عزییییزدلم. شبم تو تالار مجبور شدیم برات تل بزنیم خیلی جیگر شده بودی زندگی مامان. راستی جمعه هم با عمو جون و عمه جون و اون کوچولوهای شیطونش رفتیم اسب سواری خیلی خوش گذشت.هوا ...
13 بهمن 1392

بدون عنوان

سلآآآآآآآآم به همه دخترگلم: الان تو تاب خوابیدی و من سریع اومدم تا برات بنویسم. امروز یعنی 3 بهمن برای اولین بار بهت 2 قاشق غذا یعنی فرنی دادم.خیلی بامزه میخوردی؛بابا ازت  فیلم گرفته،عکستم بعدا میذارم،اولین غذا خوردنت تو 5ماه و15روزگیت مبارک باشه عزیییییزدلم،   هوووووووورآآآآآآآآآ                                                                                                 &nb...
5 بهمن 1392